برای خودم که هیچ وقت یادم نرود
در ادامه مطلب قبلی یه متن خیلی زیبا توی یکی از وبلاگها خوندم که خیلی به دلم نشست و با اجازه نویسنده اش من هم می خوام اینجا بذارم که هیچ وقت یادم نره :
"این کودکان، فرزندان شما نی اند، آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او.
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند، لیکن از شما نیایند.
همراهی تان کنند، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود را توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز.
که ایشان را افکاری دیگر به سر است، تفکراتی از آن خویشتر.
شما جسمشان را مأوایی توانید داد، اما روحشان را نه، که روح آنان ساکن خانه های فرداست و دیدار فردا بر شما میسر نگردد حتی به رؤیاهاتان.
شما را شاید تلاشی سخت که همسان آنان شوید اما زهی خیال باطل که ایشان را گونة خویش درآورید.
که زندگانی نه واپس رود و نه در انتظار دیروز درنگ کند.
و باری، شما چون کمانید که اولادتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن ها رها شوند و به پیش روند.
و تیر انداز، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند،
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار
چون او هم شفیق تیرست که می رود و هم رفیق کمان که می ماند."
* جبران خلیل جبران *