نیکا نیکا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

نیکا فرشته آسمونی

این روزهای ما

1389/11/20 14:39
نویسنده : الهام
1,617 بازدید
اشتراک گذاری

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

این روزها دخترکم اعجوبه ای شده برای خودش ... هر روزمان را پر از خنده و شادی می کند و البته حیرت ... چرا که باورمان نمی شود این همان نیکایی است که یکسال پیش گردنش را هم نمی توانست بالابگیرد ... حالا او تمامی حرفهای ما را می فهمد و عکس العمل نشان می دهد در مقابل سوالاتمان سر تکان می دهد و با اینکه هنوز نمی تواند حرف بزند ولی با زبان بی زبانی همه درخواستهایش را به ماحالی می کند ....دنیای او کوچک ولی زیباست ، پر از شادی است ، پر از بازی است و پر است از نیاز ... نیاز به محبت ، توجه ، بازی کردن ، شادی ، تغذیه و رسیدگی

راستی دخترک ما برای دیگر تقریباً راه می رود ... در واقع فقط دوست دارد راه برود البته با هر پنج قدم سقوط می کند و دوباره بر می خیزد و جالبش اینجاست که دوست دارد در این راه رفتن چیزی را هم با خود شریک کند ... چیزی مثل عروسکش و یا خرس پشمالویی که دو برابر قد اوست و من می مانم از این همه اراده و امید ...

هفته پیش به خاطر بی احتیاطی خودم ، چای داغ روی پایم ریخت و دچار سوختگی بدی شد ... جایش زخم شده است و نیکا توی ذهنش مانده است ... دیروز دیدم روی پایم دنبال چیزی می گردد نگاهش کردم یکدفعه دیدم دستش را روی سوختگی گذاشته و می گوید اووففففففف... بعد هم بطور مسلسل بار بوسه بارانش کرد ( تازه دو روزست که بوسیدن یاد گرفته )و من غرق لذت شدم و می خواستم آنقدر در بغل بفشارمش که در من ذوب شود ...

خلاصه فرشته کوچک ما بدجور هوای مستقل شدن و بزرگ شدن دارد ... حتی در موقع غذا خوردن وقتی قاشق به دهانش می گذارم دوست دارد یواشکی دست توی بشقاب کند و خودش هم ناخنکی بزند ... جورابش را از من می گیرد و به روی پایش می گذارد یعنی که پوشیده است ... حمام کردنش هم مصیبتی شده برای خودش ... دیگر به نشست توی وان قانع نیست و باید طول و عرض حمام را راه برود و همه اسباب بازیهایش هم به دنبالش و من نیز به دنبال آنها برای اینکه مبادا لیز بخورد ! عاشق حمام است ، تا می گویم نیکا بریم حموم ، آب بازی ! چشمهای ریزش را ریز تر می کند و دو دندان کوچکش را به علامت خوشحالی به من نشان می دهد و بعد می بینم که زودتر از من به سمت حمام راه افتاده است ....

و ما یعنی من و پدرش چقدر سرخوشیم از اینهمه هوش و توانایی و خدا را شاکریم به خاطر نعمت فرزند سالمی که به ما ارزانی داشت ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

و من ولی گاهی دلم تنگ می شود برای دوران نوزادیش و وابستگی همه جانبه اش به من .. برای شیرخوردنهایش که چقدر با سر و صدا می خورد که حتی علی هم شبها بخاطرش از خواب بیدار می شد .... برای نگاههای بامزه اش در موقع شیرخوردن که در چشمهایم خیره می شد و شاید چیزی می گفت که من نمی فهمیدم و من چقدر این نگاه را دوست داشتم و شاید یک روزی هم بیاد مثل حالا

که دلم برای بوی مخصوص زیر گلویش ..موهای شونه نکرده و بلندش ... لباسهای کوچولویش ... راه رفتن اردک وارش ... کثیف کاریهای بی حدو حصرش ...وابستگیهایش که گاهی میترسی نکند همینطور باقی بمونه.... نگرانی هایت بابت بد غداییهاییش ...کنجکاوی و شیطنت های بی اندازه اش و این همه  عشق و امید که فقط به اون داری .... یه دنیا تنگ بشه

همین الان هم دلم برای هر روزش که میگذرد تنگ شده ناراحت

دلم گرفته

یعنی تا کی میتوانم بغلش کنم و ببویمش و  بوسش کنم و محکم بچسبانمش به خودم و مال خودم باشه ؟

یعنی بزرگ هم که شد باز میتوانم بدون اعتراضش این کارها را بکنم ؟ناراحت

یک روز میاد که اوهم  مثل همه ما میرود  سراغ زندگیش و من باز تنها میشوم ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ولی تا بوده دنیا همین بوده و هست و ما نیز ناچار به پیروی ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

شمیلا مامان شایلی
21 بهمن 89 23:25
سلام... دقیقا منم این احساسات رو دارم. همش برای گذشته و کوچولوئیش تنگ میشه ... برای همه اون چیزی که گفتی... اشکم رو درآوردی... هر روز داره به سرعت میگذره.
سمانه
22 بهمن 89 0:49
وای عزیزم.قربون پیشی کوچولو برم. الهام خانوم حواست باشه حس مالکیت نسبت به دیگران اصلا خوب نیست حتا اگه نیکا گوگولی باشه.نیکا هم وقتی بزرگ بشه باز هم تو رو دوست داره فقط شاید رنگ دوست داشتنش تغییر کنه:
سمانه
22 بهمن 89 0:57
چقدر عکسای آتلیه اش ناز شده.یادت باشه قول دادی از عکساش به من بدیاااااا.
مامان دنیز جون
23 بهمن 89 11:53
سلام الهام جون مطلبت خیلی قشنگ بود انگار دقیقا داشتی حرفهای دل من رو میزدی منم همیشه این نگرانی ها باهامه
نيره
23 بهمن 89 12:20
واي كه خاله فداي اون چشم كوچيك كردن و دندون نشون دادنش دقيقا مثل ماهان بالاخره يه روز مي بينمت نيكا خانم .
ماری- مامان امیرحسین
3 اسفند 89 8:39
الی جون خیلی قشنگ نوشتی اشک توی چشمام جمع شد این نگرانی همه مادرهاست عزیزم من که همیشه فکر می کنم امیرحسین وقتی بزرگ بشه چون پسره کم کم ازم دور میشه و به باباش نزدیکتر میشه و از این بیشتر دلم میگیره