این روزهای ما
این روزها دخترکم اعجوبه ای شده برای خودش ... هر روزمان را پر از خنده و شادی می کند و البته حیرت ... چرا که باورمان نمی شود این همان نیکایی است که یکسال پیش گردنش را هم نمی توانست بالابگیرد ... حالا او تمامی حرفهای ما را می فهمد و عکس العمل نشان می دهد در مقابل سوالاتمان سر تکان می دهد و با اینکه هنوز نمی تواند حرف بزند ولی با زبان بی زبانی همه درخواستهایش را به ماحالی می کند ....دنیای او کوچک ولی زیباست ، پر از شادی است ، پر از بازی است و پر است از نیاز ... نیاز به محبت ، توجه ، بازی کردن ، شادی ، تغذیه و رسیدگی
راستی دخترک ما برای دیگر تقریباً راه می رود ... در واقع فقط دوست دارد راه برود البته با هر پنج قدم سقوط می کند و دوباره بر می خیزد و جالبش اینجاست که دوست دارد در این راه رفتن چیزی را هم با خود شریک کند ... چیزی مثل عروسکش و یا خرس پشمالویی که دو برابر قد اوست و من می مانم از این همه اراده و امید ...
هفته پیش به خاطر بی احتیاطی خودم ، چای داغ روی پایم ریخت و دچار سوختگی بدی شد ... جایش زخم شده است و نیکا توی ذهنش مانده است ... دیروز دیدم روی پایم دنبال چیزی می گردد نگاهش کردم یکدفعه دیدم دستش را روی سوختگی گذاشته و می گوید اووففففففف... بعد هم بطور مسلسل بار بوسه بارانش کرد ( تازه دو روزست که بوسیدن یاد گرفته )و من غرق لذت شدم و می خواستم آنقدر در بغل بفشارمش که در من ذوب شود ...
خلاصه فرشته کوچک ما بدجور هوای مستقل شدن و بزرگ شدن دارد ... حتی در موقع غذا خوردن وقتی قاشق به دهانش می گذارم دوست دارد یواشکی دست توی بشقاب کند و خودش هم ناخنکی بزند ... جورابش را از من می گیرد و به روی پایش می گذارد یعنی که پوشیده است ... حمام کردنش هم مصیبتی شده برای خودش ... دیگر به نشست توی وان قانع نیست و باید طول و عرض حمام را راه برود و همه اسباب بازیهایش هم به دنبالش و من نیز به دنبال آنها برای اینکه مبادا لیز بخورد ! عاشق حمام است ، تا می گویم نیکا بریم حموم ، آب بازی ! چشمهای ریزش را ریز تر می کند و دو دندان کوچکش را به علامت خوشحالی به من نشان می دهد و بعد می بینم که زودتر از من به سمت حمام راه افتاده است ....
و ما یعنی من و پدرش چقدر سرخوشیم از اینهمه هوش و توانایی و خدا را شاکریم به خاطر نعمت فرزند سالمی که به ما ارزانی داشت ...
و من ولی گاهی دلم تنگ می شود برای دوران نوزادیش و وابستگی همه جانبه اش به من .. برای شیرخوردنهایش که چقدر با سر و صدا می خورد که حتی علی هم شبها بخاطرش از خواب بیدار می شد .... برای نگاههای بامزه اش در موقع شیرخوردن که در چشمهایم خیره می شد و شاید چیزی می گفت که من نمی فهمیدم و من چقدر این نگاه را دوست داشتم و شاید یک روزی هم بیاد مثل حالا
که دلم برای بوی مخصوص زیر گلویش ..موهای شونه نکرده و بلندش ... لباسهای کوچولویش ... راه رفتن اردک وارش ... کثیف کاریهای بی حدو حصرش ...وابستگیهایش که گاهی میترسی نکند همینطور باقی بمونه.... نگرانی هایت بابت بد غداییهاییش ...کنجکاوی و شیطنت های بی اندازه اش و این همه عشق و امید که فقط به اون داری .... یه دنیا تنگ بشه
همین الان هم دلم برای هر روزش که میگذرد تنگ شده
دلم گرفته
یعنی تا کی میتوانم بغلش کنم و ببویمش و بوسش کنم و محکم بچسبانمش به خودم و مال خودم باشه ؟
یعنی بزرگ هم که شد باز میتوانم بدون اعتراضش این کارها را بکنم ؟
یک روز میاد که اوهم مثل همه ما میرود سراغ زندگیش و من باز تنها میشوم ...
ولی تا بوده دنیا همین بوده و هست و ما نیز ناچار به پیروی ...