نیکا نیکا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

نیکا فرشته آسمونی

و اما عشق ...

1389/11/24 10:24
نویسنده : الهام
1,623 بازدید
اشتراک گذاری

فردا روز ولنتاینه ، روز عشاق

به مناسبت این روز :

عشق

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛

فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.

روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.

 

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.

مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورافریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد بهشمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛

خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛

اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛

هوس به مرکز زمین رفت؛

دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛

طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.

و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.

نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد    رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.

دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.

او از یافتن عشق ناامید شده بود.

حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.

او کور شده بود.

دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»

عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»

 

و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است

و دیوانگی همواره در کنار اوست.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

maryam
24 بهمن 89 18:59
سلام سلام صد تا سلام به دوست خوبم .کجاييد.بياين حداقل با هم حرف بزنيم .نظرتون چيه اينجا وبي درست کنيم .رمز عبورم همه داشته باشيم بيايم با هم حرف بزنيم و درد و دل کنيم و دوست شيم .زود نظر تو بگو که منتظرم.
شکوفه
26 بهمن 89 12:43
سلام مامان نیکا جون ماشالا هر چی نیکاست خوشکل و نازه وافرین به خودمون با این اسم قشنگی که انتخاب کردیم
مهرنوش
26 بهمن 89 16:16
واي خدا چه دخملي.. متن بسيار جالبي بود. با تبادل لينك موافقي؟!
مامان بردیا
27 بهمن 89 11:24
سلام اون عکس نیکا خانومه؟؟؟؟؟ ماشااله چه مویی داره !! اسفند براش دود کن حسااااااااااااااااااااابی!! تبادل لینک؟؟؟
مامان فرشته
27 بهمن 89 13:43
ای جان چقدر خوشگله این جیگر خانم
دریا
1 اسفند 89 8:10
سلام . خیلی قشنگ بود. روز عشاق بر شما هم مبارک.
مامان مريم
2 اسفند 89 18:48
سلام خوبي.ني ني خوشملم چطوره.چه خبر. ما کم پيدا بوديم شما هم.واي نميدوني اين روزا واقعا کسلم نميدونم چرا.بوسسسسسسسسسسسسسسسس
مامان شایلی
4 اسفند 89 11:16
سلام الهام جان .... خیلی زیبا بود ... واقعا لذت بردم