نیکا نیکا ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

نیکا فرشته آسمونی

بهشت زیر پای مادران است

1389/12/24 1:13
نویسنده : الهام
2,034 بازدید
اشتراک گذاری

 

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

مادر شدن حس عجیبی است که تا وقتی مادر نشوی نمی فهمی .. قلبت می شود اندازه قلب یک گنجشک .. نه نه  شاید کوچک تر از آن ... و به شکنندگی شیشه ... اشکت همیشه آماده است برای ریختن ... هر وقت کودکی را می بینی در آغوش مادر یا گرم بازی و شیطنت ، دلت پرمی زند سویش و هر جا که باشی دلت برای کودکت تنگ می شود ...

دو روز پیش سوار مترو از سرکار بر می گشتم ... خانومی جلوی من با دختر کوچولویی نشسته بود ، دخترک پشتش به من بود و نمی دانستم چند ساله است ... لحظه ای بعد رویش را برگرداند و با دیدنش دلم شکست ، انگار چیزی در قلبم فرو ریخت و اشکها آماده ریختن شدند ... دختری بود حدوداً دو سه ساله ظاهرش نشان می داد که مریض است و چیزی مثل سمعک هم به گوشش وصل بود ، گویا ناشنوا هم بود ... به مادرش خیره شدم ... محکم بغلش کرده بود و حس کردم چشمهایش پر از غم است .... دو نفر اونورتر خانومی نشسته بود با دو تا بچه ، یک پسر و یک دختر که تقریباً همسن دخترک مریض احوال بود ... دخترک با صدای بچه گانه اش  کتاب حسنی نگو یه دسته گل را می خواند و مادرش کتاب را برایش ورق میزدو می خندید و ...

 دوباره به چشمان مادر دخترک مریض نگاه کردم و دیدم که با حسرتی که فقط یک مادر می تواند درک کند به دخترک و مادرش خیره شده است و دخترش را سخت در آغوش می فشارد ...

و من دوباره قلبم فشرده شد و بغض  گلویم را می فشرد و پرده ای از اشک که آماده ریختن بود چشمانم را تار کرده بود .... دلم می خواست مادر را بغل کنم و به او بگویم هر چقدر دلت میخواهد گریه کن که فقط یک مادر می تواند بفهمد درد یک مادر را ... یک مادر دلش می خواهد همه بیماریهای دنیا را بگیرد ولی خاری به پای دلبندش نرود ... می خواستم به او بگویم می دانم حاضر است همه دنیا را بدهد تا کودکش مانند آن دختر بخندد و حرف بزند ... می خواستم به او بگویم خدا هم مثل من درد او را می بیند و می فهمد و مطمئن باشد بخاطر صبوریش و دل شکسته اش جایگاهش خیلی بالاتر از همه ما مادران است ... در واقع بهشت فقط و فقط زیر پاهای رنجور اوست و بس ...

خدایا روزی هزار بار تورا شکر می گویم که به من کودکی سالم ارزانی داشتی و ببخش اگر گاهی ناشکر می شوم به درگاهت و ظرفیت و توانم کم می شود ... خدایا من بنده ناچیز و نادان توام ... تو به داناییت مرا ببخش و نعمت سلامتی را از من و خانواده ام نگیر که ما بدون این نعمت بزرگ قادر به ادامه نیستیم ... دوستت دارم ای قادر بی همتا ... دوستت دارم .....

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومےشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے

 

فکر می کنم مطلب بالا یه کمی ناراحت کننده بود برای اینکه یه کمی جو عوض شده از شیرین کاریهای دخملی می گم : 

کلمات جدید نیکا : نی نی - به به - د د - آپو ( هاپو ) -بابا - مم (پستونک ) - د ( با فتحه بخوانید ) به معنی رفت - بف ( برف ) و کلی صداهای عجیب و غریب که معنیشو فقط خودش می دونه - ولی هرکاریش می کنم " مامان " نمی گه اصلاً و ابداً - به جاش تا دلتون بخواد تو خونه راه می ره و می گه بابا .. همینه دیگه اینهمه زحمت بکش و شبها نخواب ، اونوقت بچه اول از همه می گه بابا... هییییییی بخشکی شانس 

نیکای ما دیگه خوردنی شده و شیطون به طوری که دیشب که بعد از دو ماه رفته بودیم دکتر برای چکاپ همه از کاراش به خنده افتاده بودند شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےو دکترش هم می گفت ماشا.. خیلی بامزه و خواستنی شده  و اینکه دخملی ما دیگه به هیچ عنوان آروم و قرار نداره .. مرتب در حال بدو بدو و بازیگوشیه و تازه به تنها بازی کردن هم قانع نیست باید همش یا من و یا باباش شریکش بشیم... و چون بنده وقتی می رسم خونه باید کارهای دیگه هم انجام بدم .. بیچاره باباش مرتب در حال قایم موشک و گرگم به هوا بازی کردن با خانومه .. اگه یه لحظه خسته هم بشه و بخواد استراحت کنه ... فسقل خانوم ناراحت می شه و نق  پشت  نق ...

خلاصه زندگی داریم با این دخملی ... راستی چند روز پیش نیکا رو برای اولین بار بردیم پارک و کلی حال کرد ...کلی تاب و سرسره سوار شد .. کلی بدو بدو کرد و آخرش هم با گریه از پارک اومدیم بیرون .. در پست بعدی عکساشو می ذارم  شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے 

پسندها (1)

نظرات (9)

مامان مهسان
22 اسفند 89 16:44
سلام عزیزم باهات موافقم یه مدت خیلی کمی که مادر شدم ولی از وقتی که مادر شدم نسبت به نی نیها یه حس دیگه ای دارم که قبلا نداشتم . من نیکا جونو خیلی دوست دارم اجازه میدی لینکت کنم


آره عزیزم من هم شما رو لینک می کنم


در ضمن مامان مهسان جون آدرس وبت را نذاشتی که لینکت کنم
سارا
23 اسفند 89 10:41
سلام خانمی خیلی قشنگ بود درک احساس اون مادر کار سختی نیست وقتی مادر باشی می فهمی
مامان پرهام
23 اسفند 89 13:03
سلام. نوشته یاول خیلی قشنگ بود. دلم گرفت. مادر بودن به تنهایی یعنی همش دلهره و استرس و نگرانی دیگه اگه خدا آدم رو با بیماری بچه اش امتحان کنه که خیلی سخت تره و طاقت فرسا! ...نیکای خوشگل و بانمکت رو ببوس. زیاد هم بهش بگو مامان. مامان...
مامان روژین
24 اسفند 89 1:19
نیکا جونی و مامانش ، سال نو مبارک با آرزوی عشق و برکت و سلامتی، باشد که باران باشیم و بباریم . نوروزتان مبارک و فرخنده .
مامان مهسان
24 اسفند 89 9:02
مرسی عزیزم. آدرس وبمو گذاشتم خوشحال می شم بهمون سربزنی نیکا جونمو یه ماچ آبدارش کن.خیلی شیرینه.حتما اسپند فراموش نشه
مامان فرشته
24 اسفند 89 16:08
سلام عزیزم خیلی ناراحت شدم .......... منم که منتظرم تا یه موضوع پیدا کنم برای گریه ههههههههه خلم دیگه اشکم در اومد بوسسسسس
سمانه
29 اسفند 89 0:03
سلام عزیزم.وای نمی دونی چقدر دلم برای اون فندق کوچولو تنگ شده.خانوم کوچولوی صبور و با احساس!!نمی دونی وقتی اون روز عروسک رو بهش دادم و اونجوری با احساس بغلش کرد چقدر ذوق کردم.خیلی نانازه.اینم بوس برای فسقلی
مامان فرشته
29 اسفند 89 18:41
بر ما سالی گذشت بر زمین گردشی و روزگار را حکایتی امید که آن کهنه رفته باشد به نکویی و این تازه بیاید به شادی سال نو مبارک
دریا
7 فروردین 90 10:01
واقعاً مادر شدن حس عجیبیه . من هم بعد آرتین دار شدن ! دایم تو چشمم اشک جمع می شه حتی واسه جوجه ها و بچه گربه ها !! آفرین به نیکا جون . آرتین خان همون چند کلمه ای که قبلاً می گفت رو هم دیگه نمی گه !